Islam
There was a blind girl who hated herself because she was blind. She hated everyone, except her loving boyfriend. He was always there for her. She told her boyfriend, "If I could only see the world, I will marry you."
دختر نا بينائی بود که همواره از خودش نفرت داشت که نا بينا است. او از همه بدش می آمد بجز دوست پسرش که او را دوست می داشت. او همواره در کنار اين دختر بود. او به دوست پسرش گفت: «اگر من می توانستم دنيا را ببينم، آنگاه با تو ازدواج می کردم.»
One day, someone donated a pair of eyes to her.When the bandages came off, she was able to see everything, including her boyfriend. He asked her, 'Now that you can see the world, will you marry
me?' The girl looked at her boyfriend and saw that he was blind.
روزی، شخصی دو چشم خود را به اين دختر پيشکش کرد. وقتی چشمان او را باز کردند، دختر قادر بود همه چيز را ببيند، همچنين دوست پسرش را. پسر از او پرسيد؛ «حالا که می توانی دنيا را ببينی، هنوز هم ميخواهی همسر من بشوی؟» دختر درپاسخ نگاهی به دوست پسرش کرد و ديد او نا بينا است.
The sight of his closed eyelids shocked her. She hadn't expected that.The thought of looking at them for the rest of her life led her to refuse to marry him. Her boyfriend left her in tears and days later wrote a note to her saying: 'Take good care of your eyes, my dear, for before they were yours, they were mine.'
آنطورکه پلک های او برهم افتاده بود دختر را نگران کرد. آن دختر دوست پسرش را آنطور مجسم نمی کرد. فکر اينکه برای بقيه عمرش به آن چشم های نابينا با آن شکل پلک ها نگاه بکند را نمی توانست تحمل کند، نپذيرفت که با آن پسر پيمان زناشوئی ببندد. دوست پسرش او را ترک گفت درحاليکه اشک در چشمانش بودبه او نوشت: «ازخودت بخوبی مواظبت کن، به ويژه از چشمانت، گرامی دوست من، پيش از اينکه آنها مال تو بشوند مال من بودند»
This is how the human brain often works when our status changes.
اين آن چيزی است که در مغز بشری عوض می شود وقتی اوضاع تغيير می کند.
Only a very few remember what life was like before, and who was